داستان کوتاه
سکان را به من بده خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ )) می گویم (( البته به امتحانش می ارزد. کجا باید بنشینم ؟ چقدر باید بگیرم ؟ کی وقت نهار است ؟ چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ )) خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی )) (( شل سیلور استاین ))